در مجاورت ورودی غربی باغ کتاب بزبز قندی با یک سبد پر از سبزیجات ایستاده و به شما و فزرندان دلبندتان خوش آمد میگوید. بزبز قندی شخصیت محبوب بسیاری از کودکان ایرانی است. کودکان و بالاخص دختران زیادی در ایران در همان سالهای اولیه زندگی خود با شخصیت قدیمی و مشهور بزبز قندی آشنا میشوند. حس و حال مادرانهای که در داستان بزبز قندی وجود دارد، باعث میشود مادران هم علاقهمند به بازگویی مکرر این قصه برای فرزندان خود باشند.
خاستگاه اصلی داستان
بزبز قندی نماد یک مادر شجاع، دلسوز و مهربان است که به خوبی از کیان خانواده خود دفاع میکند. او یک بز ماده است، اما حس مادرانه و شجاعت او کمکش میکند تا شکم یک گرگ نر را بدرد و فرزندان خود را از دل دشمن نجات دهد. بر سر خاستگاه اصلی داستان بزبز قندی اتفاق نظر وجود ندارد. عدهای معتقدند بزبز قندی داستانی ایرانی است که اقوام دیگر آن را ربودهاند و به نام خود منتشر کردهاند. برخی دیگر گمان میکنند که اصل قصه ترکی است و عده ای دیگر بزبز قندی را از آن کشور آلمان میدانند.
مورخینی که اعتقاد به ایرانی بودن ریشه داستان بزبز قندی دارند استدلال میکنند که فلات ایران در زمانهای کهن همواره مورد تهاجم اقوام بیانه بوده است و دشمن در تعبیر این داستان همان گرگ سیاه و بدجنس و مامان بزی نماد کل ایران است. همچنین شنگول و منگول و حبه انگور نیز هر کدام بخشهای مختلف سرزمین پهناور ایران هستند. البته مورخان ادعا میکنند که در حقیقت اسم بچههای بزبز قندی شنگول، منگول و انگول بوده و نام انگول تحریف شده و به حبه انگور تغییر یافته است. در این داستان شنگول اقوام شنهاری و هندی، منگول اقوام مغولستانی و چینی و انگول اقوام انگلیسی و اروپایی میباشند.
اصل ماجرا چیست؟
خانم بزی سه تا بزغاله دارد. او برای تهیه غذا برای بچههای خود از خانه خارج میشود و به بچههای خود سفارش می کند که در را به روی غریبهها باز نکنند و مامان بزی را از روی دستهایش که از زیر در به آنها نشان میدهد، بشناسند. بزی از خانه خارج میشود و برای تهیه علف از خانه بیرون میرود. گرگ آمد و با صدای تغییر داده شده از بزغاله ها خواست تا در را باز کنند. بزغالهها به گرگ گفتند که دستش را نشان دهند. وقتی بزغالهها دست سیاه گرگ را دیدند، در را باز نکردند. بار دیگر، گرگ آمد و این بار با دستهای حنا زده بزغالهها را گول زد. گرگ وارد خانه شد. شنگول و منگول را خورد و بزغاله کوچکتر در گوشهای از خانه پنهان شد. وقتی مادر به خانه برگشت، و داستان را از حبه انگور شنید، بسیار خشمگین شد و به جنگ گرگ رفت. او شجاعانه با گرگ جنگید، شکم گرگ را درید و بچههای خود را نجات داد.