خرید اینترنتی کتاب و محصولات فرهنگی

برندگان مسابقه‌ «داستان بنویسید، جایزه بگیرید»
 

برندگان مسابقه‌ «داستان بنویسید، جایزه بگیرید»

باغ کتاب تهران داستان‌های برگزیده و اسامی برندگان مسابقه‌ «داستان بنویسید، جایزه بگیرید» را اعلام می‌کند.
شنبه، 14 مهر 1403 | Article Rating

مسابقه‌ «داستان بنویسید، جایزه بگیرید» به مناسبت هفته‌ دفاع مقدس توسط باغ کتاب تهران برگزار شد و شرکت‌کنندگان آثار نوشتاری خود را از طریق شبکه‌های مجازی به باغ کتاب ارسال کردند. در این مسابقه یک بخش از خاطرات «حمید داودآبادی» در نظر گرفته شده بود که شرکت‌کنندگان باید با قدرت تخیل ادبی خود آن را کامل می‌کردند.
پس از ارسال مطالب و بررسی نوشته‌ها، برندگان این مسابقه مشخص شدند که اسامی آنها به شرح زیر است:
1- امیرعلی مزلقانی
2- گلبرگ فیروزی
3- مژگان خراسانی
4-هدیه شاهمیری
5- ساناز خدادادی

باغ کتاب تهران ضمن آرزوی موفقیت برای همه‌ شرکت‌کنندگان، اعلام می‌کند برندگان می‌توانند برای دریافت جایزه‌ی خود، با دردست داشتن کارت ملی، در روزهای شنبه تا چهارشنبه از 10 صبح تا 7 شب به واحد روابط عمومی باغ کتاب مراجعه کنند.
همچنین می‌توانید داستان‌های برگزیده را در ادامه‌ متن مشاهده کنید:
***
ورق‌پاره
امیرعلی مزلقانی

شاید شب بود، شاید هم روز، نمی‌دانم، شاید دلیل آنکه از یادم رفته است که چه زمانی مُردم به دلیل خواندن هر روز و هر ساعت و هر لحظۀ یک ورق‌پاره از کتابی است که حتی نام آن را هم نمی‌دانم، برگه‌ای روی صورتم افتاده که فقط قسمتی از متن یک کتاب است. نه نام نویسنده را دارد و نه نام کتاب را.
اسلحه در دستم بود که آن اتفاق افتاد، با چند تا از هم‌کلاسی‌ها‌ از پادگان ارتش، ژ-۳ برداشته بودیم و بی‌هدف شلیک می‌کردیم، می‌دیدیم‌شان اما شاید از ترس بود که جرأت نداشتیم بایستیم و مستقیم به آنها شلیک کنیم، کارمان بی‌فایده بود اما حداقل می‌توانستیم به آنها بفهمانیم که ما هم هستیم، بهشان بفهمانیم که ما یک مشت بچه دبیرستانی هستیم که روبرویشان ایستاده‌ایم و جلوی پیشروی‌شان را گرفته‌ایم.
از پنجرۀ کتابخانه به بیرون شلیک می‌کردم که صدای یکی از بچه‌ها از پشت سرم بلند شد که فریاد می‌زد یا سیدعباس... تا خواستم برگردم که بفهمم چه شده گوش‌هایم سوت کشید و کمتر از آنی، دیدم که از تن همه ما، لایه‌ای ضخیم از گوشت جدا و تبدیل به بخار شد... آن دستم که اسلحه را چسبیده بود به زمین افتاد و بدن بی‌دست و پایم از هم پاشید، سَرم مثل توپ فوتبالی به سمت قفسه‌های کتاب پرتاب شد و همانجا بود که این ورق‌پاره به روی صورتم افتاد.
روزهای اول، ورق‌پاره را نخواندم، در واقع زمانی شروع به خواندن آن کردم که بعثی‌ها خرمشهر را گرفتند و فهمیدم قرار است جمجمه‌ام در میان کتاب‌ها بپوسد.
شاید اگر اجزای صورتم سالم بود می‌شد نوشت «او به کاغذ نیم‌سوخته نیم‌نگاهی انداخت» اما من بدون هیچ تردیدی به آن نگاه می‌کردم چون پلکی نداشتم که به آن نیم‌نگاهی بی‌اندازم.
"... والژان از رنجی که در زندان متحمل شد به این نتیجه رسید که زندگی جنگ است و در این جنگ او مغلوب است و سلاح دیگری جز نفرت ندار..."
تقریباً هر روز آن ورق‌پاره را می‌خواندم، می‌خواندم و می‌خواندم...
آن ...والژانی که حتی نمی‌دانستم یک اسم کامل است یا به دلیل سوختن کاغذ، نیمی از آن هم از بین ‌رفته است، چرا فکر می‌کرده زندگی‌اش یک جنگ است؟ آیا نویسنده این جملات، جنگ را از نزدیک دیده که همچین عقیده‌ای را در شخصیت داستانش ایجاد کرده؟ آیا او معنی اینکه بدن نداشته باشی را می‌دانسته؟ آیا واقعاً زندگی یک جنگ است و من درآن مغلوبم؟
«سلاح دیگری جز نفرت ندار...» من از چه چیزی باید نفرت داشته باشم؟ از شروع کننده جنگ؟ از آن سربازی که خمپاره را شلیک کرده؟ یا از خود خمپاره؟ اصلاً نفرت، چه چیزی از من را به من باز می‌گرداند که به چشمِ سلاح به آن نگاه کنم؟
آنقدر آن ورق‌پاره را خواندم که احساس می‌کردم چیزی جز آن برگه وجود ندارد، برگه‌ای که هیچ اختیاری در انتخاب آن نداشتم، کاش می‌دانستم که حداقل ادامه آن داستان چیست؟ ...والژان چه کرده که به زندان افتاده؟ آیا حالا آزاد است؟ بعد از آزادی چه کرد؟
ذهنم درگیر ورق‌پاره است، اما راستی... من چطوری این متن را نوشتم؟ شاید این متن هم در ورق‌پاره است؟ شاید...
***
بی‌نام
گلبرگ فیروزی

صدای خمپاره و غرش هواپیماها، مثل وهمِ صدای موج‌های خروشان دریا شهر را پر کرده بود؛ باید از شهر دفاع می‌کردیم؛ نباید «پل» دست دشمن می‌افتاد تا راحت‌تر به حریم و ناموسمان نفوذ کنند.
گوشه‌ی دیوار  پناه گرفته بودیم، کمی که صداها کم‌تر شد آرا‌آرام سمت کتابخانه راه افتادیم؛ هرازگاهی برمی‌گشتیم، پشت سرمان را نگاه می‌کردیم؛ هنوز با ما فاصله داشتند؛ اما از دور می‌شد سربازهای سبز‌پوشی که
کلاه‌های قرمزشان بوی خون می‌داد را تشخیص داد؛ من و یازده سرباز دیگر فکرش را نمی‌کردیم بعثی‌هایی که جان و مال مردم برایشان اهمیت نداشت، سمت کتابخانه بیایند! فکر می‌کردیم آن‌ها را چه به فرهنگ!
داخل کتابخانه، ساکت بود و انگار سکوت کسانی که تا همین چند‌وقت پیش برای مطالعه به آن‌جا می‌آمدند، در محیط ، جامانده بود!
اضطراب و دلهره با صدای غریو تانک و هواپیماها در هم پیچید؛ یکی از بچه‌ها اهل مطالعه بود و تقریباً تمام نویسندگان را می‌شناخت؛ حال‌وهوای بقیه را که دید، تفنگش را از دوشش زمین گذاشت، پاهایش را دراز کرد، به قفسه‌ای تکیه داد و گفت: «فعلا که کاری از دستمون بر نمی‌آد؛ بیایید واستون یه‌کم قصه بخونم!»
با تعجب نگاهش کردیم! دیوانه شده بود؟ در این شرایط و این همه سرو صدا...
نگذاشت فکرها در سرمان ادامه پیدا کند و صدایش با هیاهوی بیرون، مثل موج در فضا پیچید: «اندوه پاک و کامل نیز مانند شادی پاک و کامل نمی‌تواند وجود داشته باشد!»
صدایش را بلندتر کرد؛ انگار به صدای هواپیماها لج می‌کرد: «اگر امپراتور می‌شدم، هرگز جنگ نمی‌کردم!»
خندید، زل زد به چشم‌هایمان؛ با طعنه گفت:« همینه دیگه، اونقدر از فرهنگ دور شدید که نمی‌دونید این‌ها جمله‌های کتاب :«جنگ‌و‌صلحه!»
وادامه داد: «اینجا مردی خفته است که سرنوشتی بسیار غریب داشت!»
و با طعنه و طنز گفت: «این هم از بی‌نوایانِ جناب ویکتور هوگو!»
یکی از بچه‌ها با عصبانیت بلند شد، با انگشت به پنجره که دود غلیظی جلوی آن را گرفته بود اشاره کرد و گفت: «اومدی سیزده‌به‌در؟ نمی‌بینی چه خبره، کتاب خوندنت گرفته؟!»
اما همان رفیق کتاب‌خوان با صدایی بلند دوباره گفت: «و او این‌جاست؛ مرگ این‌جاست و در پیرامون سرم می‌چرخد!»
ناگهان صدای او و لبخندش، با صدایی شبیه هیولایی عظیم در گوشمان خانه کرد و سقف این خانه ناامن با موج انفجار، مثل اژدهایی هولناک دهان باز کرد؛ آسمان معلوم شد، سیاهی و هواپیماها از بین غبار معلوم شدند و صدای ضجه و ناله‌ی پرسوزی مثل مه در کتابخانه پیچ‌وتاب خورد ...!
بالای سقف روی قفسه‌ای که داشت می‌سوخت نشسته بودم؛ صدایی در گوشم پچ‌پچ کرد: «خدا، تاج‌وتخت را به شما دوازده نفر عطا کرد!»
بااینکه زیر تنم می‌سوخت؛ اما انگار درون حوضچه ‌ای از مروارید شنا می‌کردم و آسوده‌، نفس می‌کشیدم!
حالا من هم کنار بقیه، زیر انبوهی از از کتاب‌هایی که می‌سوختند و چون پتویی رویمان افتاده بودند، به خواب ابدیم رفته بودم و آرزو می‌کردم شهر دست کسانی که لباسشان سبز و کلاهشان خونین بود، نیفتد!
***
بی‌نام
مژگان خراسانی

همیشه از این کتابخونه خوشم میومد .وقتی فقط 6 سالم بود یکبار با خواهرم اومدم اینجا و همونجا فهمیدم من باید بزرگشم و اینجا کار کنم .
وقتی شهرو تخیلیه میکردن همه یه چیزی با خودشون میبردن کوچیک و بزرگ همه جونشونو گرفتن تو دستشون و داشتن فرار میکردن منم همراه خانواده در حال فرار بودم که چشمم خورد به کتابخونه و پاهام قفل شد . همونجا خشکم زد . مادرم حدود یک کیلومتر جلو تر فهمید که باهش نیستم برگشت و داد زد بیا دیگه پسرم بیا مادر .
انگار فهمیده بود اینجا موندگارم .
داد زدم نمیام من میمونم اینجا شهرمه نمیام .شما برید وقتی همه چیز تموم شد برات خونه رو تمیز میکنم که برگردی، ....ننه حلالم کن.
دوییدم سمت کتابخونه .
شب همون جا لای کتابا خوابیدم .
صبح با صدای چندنفر بیدار شدم ‌اول فکر کردم عراقیان زیرپیشخون قایم شدم. جسته ی کوچیکی داشتم و تو هر سوراخی جام میشد .
ولی وقتی در کتابخونه باز شد فهمیدم بچه های خودین ، رزمنده بودن با خوشحالی پریدم بیرون گفتم منم هستم .
یکیشون گفت بابا بچه ترسوندیمون اینجا چیکار میکنی ؟
گفتم وایسادم از کتابخونه محافظت کنم.
اون یکی گفت اخه جوجه دست تنها ؟
گفتن: باید بری، ولی من انقدر سماجت کردم که موندم پیششون .
شاید قسمت این بود .
با بچه هایی که اومدن توی کتابخونه و سنگر گرفتن، شدیم دوازده نفر .
بعد از یه مدتی که دیگه همه باهم رفیق شده بودیم یه شب بلند گفتم من از بچگی آرزو داشتم اینجا کار کنم بین کتابا زندگی کنم ، خدا برام همه چیزو درست کرد .
یکی از بچه ها که از همه سن و سال دار تر بود و همه بهش میگفتن سید ،بهم گفت پس حواستو جمع کن که محل کارت دست اجنبی ها نیوفته پسر.
وای که چه خوشحالم.
امشب هوا یجوریه انگار هوا خفس .
چند شبی هست که عراقی ها سخت دارن میزننمون .یهو سید و دوتا دیگه از بچه ها زخمی خونی اومدن تو. گفتن باید هرچی داریم بذاریم وسط نذاریم به پل برسن ایشالا که فردا روز مهمیه .
تو دلم غوغاست ، مادر اگه من فردا شهید شدم منو ببخش که خونه رو برات تمیز نکردم ، دوست دارم ننه.
اینا رو توی یک دفترچه بغل اسکلتا پیدا کردم .
عجب سرگذشتی داشته این پسر . ورقه های اخرش پر خونه سخت میشه فهمید چی نوشته ولی معلومه داشته تا لحظه ی اخر مینوشته .
خلاصه که دلم طاقت نیورد رفتم بچه های پزشک قانونی رو اوردم و با هزار التماس ازشون خواستم برام نوشته ی برگ اخر و بخونن .
اونا هم با یسری مواد نوشته رو واضح کردن . «خرمشهر آزاد میشه» .
***
بی‌نام
هدیه شاهمیری

باورم نمی شد که کسی در واپسین دقایق خود در آغوش کتابی که دوست دارد جان بدهد شهادت در کنار کلمات و به جا گذاشتن ردی از قطرات خون مابین قصه هایی که می خواندم کسی چه می داند شاید صفحه ی بیست و یکم کتاب جنگ و صلح آخرین وصیتی باشد که با خون روی آن نقش زده شده است.
بوی سوختن می‌آمد سوختن کاغذ و آرزوهای آدم‌هایی که  خودشان انقدر قصه  خواندند که کتاب شدند کتابی از استخوان‌های چیده شد در میان برگه‌های نم خورده و سوخته می‌توانستم احساسشان کنم انگار که خمپاره ای  از کنار چشمانم می‌گذشت و به کتابخانه نزدیک و نزدیک تر می شد یکی از رزمنده‌ها گفت من اگر زنده بمونم حتما یه روز کتابخونه می‌سازم.
رزمنده دیگه گفت می‌دونی من همیشه دوست داشتم  درس بخونم و برم دانشگاه.
یکی از رزمنده‌ها گفت چقدر دلم برای عطر دستای مامانم تنگ شده انگار دارم حسش می‌کنم.
کسی ما بین قفسه‌ها گفت من چقدر دوست دارم ادامه داستان بینوایان رو بخونم کسی تمومش کرده؟
هر کسی چیزی می گفت انگار زمان متوقف شده بود و آن خمپاره آهسته و آهسته نزدیک می شد.
یکی از رزمنده ها گفت من.. و تمام.آن جمله ناتمام ماند و قفسه کتاب‌ها با شدت لرزیدند و آخرین کتاب در کنار دست رزمنده‌ای افتاد که دوست داشت آخر قصه بینوایان را بداند
پدر می گفت گاه ما امتداد آرزوی کسی دیگر در این جهان را زندگی می‌کنیم شاید این که من هر بار به سطرهای میانی کتاب بینوایان می‌رسم و بغض می کنم بی دلیل نیست.
***
بی‌نام
ساناز خدادادی

در دل کتابخانه قدیمی خرمشهر، رازی پنهان بود. جایی که رزمندگان در آخرین لحظات حیاتشان پناه گرفته بودند، اکنون مملو از اسرار جنگ بود. در دفترچه یادداشت یکی از شهدا، بهروز مرادی، به نقشه‌ای اشاره شده بود که به یک گنجینه پنهان در زیر کتابخانه می‌رسید.
ما با جستجویی طولانی و پرماجرا، موفق شدیم نقشه را پیدا کنیم و به اتاق مخفی زیر کتابخانه راه یابیم. در آنجا، صندوقچه‌ای آهنین پر از اسناد مهم و نامه‌هایی از افسران عراقی را کشف کردیم. این اسناد، جنایات جنگی رژیم بعث را افشا می‌کردند.
با انتشار این اسناد، دنیا از جنایات رخ داده در جنگ آگاه شد و موجی از محکومیت علیه رژیم بعث به راه افتاد. کتابخانه بهروز به نمادی از مقاومت و عدالت تبدیل شد و سال‌ها بعد، میزبان هزاران بازدیدکننده از سراسر جهان بود.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد. در میان اسناد، نامه‌ای از یک نویسنده مشهور پیدا کردیم. او در این نامه از بهروز خواسته بود تا خاطراتش را برای او بنویسد تا بتواند آن‌ها را در قالب یک رمان منتشر کند. بهروز در پاسخ این نامه، به او از نقشه و گنجینه پنهان در کتابخانه گفته بود.
با پیدا شدن این نامه، ما متوجه شدیم که راز کتابخانه بسیار پیچیده‌تر از آن چیزی است که تصور می‌کردیم. شاید بهروز می‌خواسته با این کار، داستان مقاومت مردم خرمشهر را به گوش جهانیان برساند.
در ادامه تحقیقاتمان، به اسنادی دست پیدا کردیم که نشان می‌داد برخی از این اسناد، جعلی هستند. این اسناد جعلی توسط عراقی‌ها ساخته شده بودند تا بتوانند حقیقت را پنهان کنند. با این حال، ما موفق شدیم اسناد اصلی را از اسناد جعلی تشخیص دهیم و به این ترتیب، به یک کشف بزرگ دست پیدا کردیم.
ما متوجه شدیم که عراقی‌ها در طول جنگ، از کتابخانه به عنوان پایگاه مخفی خود استفاده می‌کردند و اسناد مهمی را در آنجا پنهان کرده بودند. این اسناد، نشان می‌داد که عراقی‌ها از سلاح‌های شیمیایی استفاده می‌کرده‌اند و بسیاری از غیرنظامیان بی‌گناه را به شهادت رسانده‌اند.
با افشای این اسناد، جنایات رژیم بعث بیش از پیش آشکار شد و فشارها بر این رژیم افزایش یافت. در نهایت، رژیم بعث سقوط کرد و بسیاری از جنایتکاران جنگی به سزای اعمال خود رسیدند.
امروزه، کتابخانه بهروز به عنوان یک موزه عمل می‌کند و اسناد تاریخی آن، برای نسل‌های آینده به عنوان یک میراث ارزشمند حفظ شده است.
 

تصاویر
  • برندگان مسابقه‌ «داستان بنویسید، جایزه بگیرید»
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: