کتابی با توصیفهای زیبای مرحوم امیرحسین فردی، مدیرمسئول نشریهی کیهان بچهها و از بنیانگذاران حوزهی اندیشه و هنر. اسماعیل در آخر ماجراهای پر فراز و نشیبش، مثل حضرت اسماعیل(ع)، به زندگی دوباره دست پیدا نمیکند و آمادهی مرگ میشود: «حفرهی گور نرم و راحت بود؛ مثل گهواره، مثل آغوش مادر.» اما همانگونه که فرزند ابراهیم پیامبر(ع) به رستگاری رسیده بود، این مرگ هم معادل رستگاری است برای اسماعیلِ رمان «اسماعیل». چون حالا به پاسخ سوالی که سالیان سال آزارش میداده، رسیده است.
برشی از متن کتاب: «چند ماهی بود که سر و کلهی اسماعیل زاغول بیشتر توی قهوهخانه پیدا میشد؛ صبح و عصر و حتی شب. تازه به صورتش تیغ میانداخت. چشمهایش آبی بود و پوستش سفید و اگر با موهای بلند و بلوطی سرش ورنمیرفت، یکجور آشفتگی قشنگی داشت. اسماعیل زاغول باشگاه میرفت و زیبایی اندام کار میکرد. توی خانه هم یک جفت دمبل داشت که جلوی آیینه میایستاد و بازو سرشانه کار می کرد. روی هم رفته قدبلند و خوشاندام بود. بچهها اسی خوشگله صدایش میکردند، اما علی خالدار فقط توی دلش میگفت، اسی خوشگله؛ به زبان که میآمد، اسماعیل صدایش میزد. بعضی وقتها هم میگفت: «اسی، اسیجان!» هر چه علی خالدار، کوتاه و تیره بود، در عوض اسماعیل، بلند بود و روشن. مرض کتاب خواندن داشت؛ آن هم داستانهای پلیسی و عشقی، همینطور کیهان ورزشی. اهل سیگار و قلیان نبود، اما از چای بدش نمیآمد، به خصوص از چای علی خالدار. میگفت: «عین چای مادرم بهم مزه میده!» دور و بَر ظهر میآمد. خودش میرفت سر سماور و چایی میریخت. همان نزدیکی، پای پیشخوان، پشت میز مینشست و کتابش را باز میکرد و چشمهای آبیاش روی سطرها دودو می زد. علی خالدار وقتی میدیدش، میگفت: «چطوری اسماعیل، میزونی یا نه؟» در هر حال که بود، جواب میداد: «میزونم.»
اسماعیل
نویسنده: امیرحسین فردی
۲۹۰ صفحه
انتشارات سورهی مهر
برای تهیهی کتاب «اسماعیل» کافی است به فروشگاه اینترنتی «باغ کتاب» سر بزنید: shop.bagheketab.com