او دچار یک بیماری سختدرمان میشود و داستان کتاب، روایت دست و پنجه کردن نرم کردن ایلیچ با همین سختیهاست. تولستوی در این داستان کوتاه و روان از تمام قدرت خود برای به تصویر کشیدن روحیات و احساسات یک بیمار سختدرمان استفاده میکند. او این کتاب را در شصت سالگی، در روزهای پختگیاش نوشته و آن را یکی از شاهکارهای تولستوی میدانند. این کتاب در عین حجم کمِ ۱۰۴ صفحهایاش، به لحاظ شخصیتپردازی و باورپذیری جزو متنهای واقعگرای درجه یک محسوب میشود. داستانی که باعث میشود شما به مرگ و زندگی از زاویهی دیگری نگاه کنید.
برشی از کتاب: «ایوان ایلیچ میدید که دارد میمیرد و پیوسته به یأس و نومیدی گرفتار بود. ایوان ایلیچ از تهِ دل میدانست که در حال مردن است، ولی نه تنها به این فکر مأنوس نشده بود، بلکه منطقا نمیتوانست این مطلب را درک کند. این مثال که او در کتاب منطق اثر کیزه وتر، در فصل «قیاس» خوانده بود که: «کابوس انسان است و انسانها فانی هستند، پس کابوس هم فانی است.» در تمام طول عمرش به نظر او فقط در مورد کابوس درست بود و بس. اما در مورد او بههیچوجه.»